محل تبلیغات شما



بند اول

می‌آیم از رهی که خطر‌ها در او گم است
از هفت منزلی که سفر‌ها در او گم است

از لا به لای آتش و خون جمع کرده‌ام
اوراق مقتلی که خبر‌ها در او گم است

دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده‌ام که جگر‌ها در او گم است

با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکر‌ها در او گم است

این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سر‌ها در او گم است

یاقوت و دُر صیرفیان را‌‌ رها کنید
اشک است جوهری که گهر‌ها در او گم است

هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحر‌ها در او گم است

باران نیزه بود و سر شهسوار‌ها
جز تشنگی نکرد علاج خمار‌ها

بند دوم

جوشید خونم از دل و شد دیده باز،‌تر
نشنید کس مصیبت از اینجانگداز‌تر

صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر
وز پی شبی ز روز قیامت دراز‌تر

بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی ست
قرآن کسی شنیده از این دلنواز‌تر؟

قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفراز‌تر

عشق توام کشاند بدین جا، نه کوفیان
من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیاز‌تر

قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکباز‌تر

با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید

بند سوم

فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات

گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات

با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات

چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات

حالی به داغ تازهٔ خود گریه می‌کنی
تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات

از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات

از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم

بند چهارم

بعد از شما به سایهٔ ما تیر می‌زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند

پیشانی تمامیشان داغ سجده داشت
آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند

این مردمان غریبه نبودند،‌ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند

غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند

ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند

در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند

هم روز و شب به گرد تو بودند
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند

از حلق‌های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید

بند پنجم

کو خیزران که قافیه‌اش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند

از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند

بگذار بی‌شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند

پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند

یارب، سپاه نیزه، همه دستشان تهی ست
بی‌توشه‌اند و همرهی کاروان کنند

با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند

با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهایی‌ام نبود، که با ماه آمدم

بند ششم

ای زلف خون فشان توام لیلة البرات
وقت نماز شب شده، حیّ علی الصلات

از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات

خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات

طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می‌دهد نجات!

بین دو نهر، خضر شهادت به جستجو ست
تا آب نوشد از لبت،‌ای چشمهٔ حیات

ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی‌تو چشم بسته و ماتیم و در ممات

عشقت نشاند، باز به دریای خون، مرا
وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا

بند هفتم

از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!

دست خداست، اینکه شکستید بیعتش
دستی خدای گونه‌تر از این بیاورید!

وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزه‌های بر شده، پایین بیاورید!

امشب برای خاطر طفل سه ساله‌ام
یک سینه ریز، خوشهٔ پروین بیاورید!

گودال، تیغ کند، سنان‌های بی‌شمار
یک ریگزار، سفرهٔ چرمین بیاورید!

سر‌ها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست!
فالی زنید و سورهٔ یاسین بیاورید!

خاتم سوی مدینه بگو بی‌نگین برند!
دست بریده، جانب ام‌البنین برند!

بند هشتم

خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه، به گرد سر شما

آن زخم‌های شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم‌های نعش علی اکبر شما؟

آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنانِ خون علی اصغر شما؟

دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما

از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد نور» و واقعه» در حنجر شما

با زخم خویش، بوسه به محراب می‌زدید
زان پیش‌تر که نیزه شود منبر شما

گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی
بر نیزه، شرح سورهٔ احزاب می‌کنی

بند نهم

در مشک تشنه، جرعهٔ آبی هنوز هست
اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟

برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی کنار درک تو، کوه از کمر شکست»

تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزهٔ لب تشنگان شکست!

شد شعله‌های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم‌ها نشست

تا گوش دل شنید، صدای الست» دوست
سر شد بلی» ـی تشنه لبانِ می‌ الست

ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست

باران می‌گرفت و سبو‌ها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف‌ها که دُر شدند

بند دهم

باران می‌گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟

آوازهٔ شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی ست، به م چه حاجت است؟

کی اعتنا به نیزه و شمشیر می‌کنیم؟
ما کشتهٔ توایم، به خنجر چه حاجت است؟

بی‌سر دوباره می‌گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟

بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟

بنشین به پای منبر من، نوحه‌خوان، بخوان!
تا نیزه‌ها به پاست، به منبر چه حاجت است؟

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم

بند یازدهم

از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده ست
وز حلق تشنه، سورهٔ قرآن بر آمده ست

موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده ست

این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمهٔ حیوان بر آمده ست

باور نمی‌کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمده ست

انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده ست

راه حجاز می‌گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده ست

چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم

بند دوازدهم

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود

سر‌ها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

مولا نوشته بود: بیا‌ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود

مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود

مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

بند سیزدهم

تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه

جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته‌ای و می‌نگری سوی قتلگاه

امشب، شبی ست از همه شب‌ها سیاه‌تر
تنها‌تر از همیشه‌ام‌ای شاه بی‌سپاه

با طعن نیزه‌ها به اسیری نمی‌رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!

امشب به نوحه‌خوانی‌ات از هوش رفته‌ام
از تار وای وایم و از پود آه آه

بگذار شام، جامهٔ شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامهٔ سیاه!

بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب

بند چهاردهم

قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می‌یی که دهندش علی الدوام

قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام

هنگامهٔ برون شدن از خویش، چون حسین (ع)
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام

این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!

تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام

اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام

با کاروان نیزه به دنبال، می‌رویم
در منزل نخست تو از حال می‌رویم

علیرضا قزوه


آه مي كشم تو را با تمام انتظار
پر شكوفه كن مرا اي كرامت بهار

در رهت به انتظار صف به صف نشسته است
كارواني از شهيد ، كارواني از بهار

اي بهار مهربان در مسير كاروان
گل بپاش و گل بپاش،گل بكار و گل بكار

بر سرم نمي كشي دست مهر اگر مكش
تشنه محبت اند لاله هاي داغدار

دسته دسته گم شدند سهره هاي بي نشان
تشنه تشنه سوختند نخل هاي روزه دار

مي رسد بهار و من بي شكوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب، مهربان من ببار

علیرضا قزوه


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

چند قدم به جلو